محمد حجتي كرماني:
سفره غذاي شهيد رجائي از سازمان مجاهدين خلق كاملا جدا بود
خبرگزاري فارس:حجتي كرماني در پاسخ به اين سوال كه عده اي معتقدند شهيد رجايي در زندان چندان پايبند به فتواي علما در مورد سازمان مجاهدين خلق نبوده است گفت: من بحثي در اين باره با ايشان نداشتم ولي سفره ما از مجاهدين خلق كاملا جدا بود و شهيد رجايي دقيقا آن را رعايت مي كرد.
خاطرات دوران زندان، بهويژه در سالهاي فشار ساواك و اعمال شكنجههاي مخوف، نميتواند جز رنج و اندوه در دل و جان آدمي بنشاند،اما طرفه آنكه همه زندانيان آن برهه چون به ياد همدليها و مهربانيهاي خالصانه آن روزها ميافتند،با حسرت از آن ياد ميكنند. خاطرات حجتي نيز از اين رنجهاي آميخته با رضايت و شادماني عميق، سرشار است.
*اولين دستگيري شما در چه زماني و به چه علتي بود؟
*مرا در سال 1354 دستگير كردند. دليلش هم مبارزاتي بود كه عموما بچههاي مذهبي با آنها درگير بودند. سابق بر اين اخوي در زندان بودند و ما مرتبا به ملاقاتشان ميرفتيم. ساواك روي منسوبين زندانيان، حساس بود و تعقيب ميكرد تا ببيند آنها كجا ميروند و چه كار ميكنند. ما هم كه با دوستان جلساتي داشتيم و كوه ميرفتيم. مخصوصا ساواك روي كوهرفتن بعضيها حساس بود و ميخواست بداند كه اينها كوه كه ميروند چه ميكنند. در آن ايام، كوه براي مبارزان سياسي فضاي خوبي بود، چون هم ميتوانستند با خيال راحت با هم گفتگو و بحث كنند و هم در هواي آزاد نفسي بكشند و جسم و ذهنشان را ورزيده كنند.
ما كه به ديدن اخوي ميرفتيم، احمدآقاي منصوري هم ميآمد كه به ديدن اخويشان آقاي جواد منصوري برود. آن موقع داشتند بند تازهاي را در زندان قصر ميساختند. احمدآقا به من گفتند: "ببين! دارند براي ما جا تهيه ميكنند." احمدآقا را زودتر از من گرفتند و اتفاقا من وقتي رفتم، ديدم ايشان را به آن ساختمان نوسازي بردهاند كه صحبتش را ميكرد و مرا هم به همانجا بردند! يادم نيست بند (7) بود يا (8). ما با بچهها رفت و آمد داشتيم. من با احمد و رضا و مهدي رضائي آشنا بودم، ولي با شهيد احمد آشنائي بيشتري داشتم. يادم ميآيد اولين دفعهاي كه با شهيد حنيفنژاد ملاقات كردم، در منزل احمد رضائي در خيابان دردار، خيابان ري بود. آن وقتها ما با شهيد باهنر در دروازه دولاب در يك خانه مينشستيم. اخوي را كه در سال 44 گرفتند، وقتي به ملاقات ايشان ميرفتيم، احمد رضائي به ملاقات آيتالله طالقاني و مهندس بازرگان و بقيه ميآمد و ما با او آشنا شديم. البته اخوي را قبل از سال 44 هم يك بار دستگير و زنداني كرده بودند. رابطه ما با احمد رضائي ادامه داشت تا وقتي كه او شهيد شد. يادم ميآيد اولين بار، سه نفري با حنيفنژاد و احمد رضائي كوه رفتيم. به شيرپلا كه رسيديم، نميدانم چه كار داشتم كه از آنها جدا شدم و برگشتم و قرار شد آن دو بروند و از كلكچال پائين بيايند.
ارتباط ما با اينها بود و من حتي در جريان مذاكراتي هم كه در باره تاسيس سازمان مجاهدين انجام ميشدند، بودم. من حنيفنژاد را دو سه بار بيشتر نديدم و آن هم در خانه احمد رضائي بود و ارتباطم بيشتر با احمد بود. البته اين ارتباط، سازمان يافته نبود، يعني هنوز سازماني تشكيل نشده بود كه ما عضو رسمي باشيم، بلكه بحثهاي سياسي داشتيم. يادم هست وقتي شهيد بخارائي و دوستانش به شهادت رسيدند، من و احمد سر مزار آنها در مسگرآباد قديم رفتيم. يك بار هم با شهيد باهنر رفتيم. افرادي چون حنيفنژاد و رضائي كه با مرحوم آيتالله طالقاني و مهندس بازرگان و نهضت آزادي ارتباط داشتند، آنطور كه از حرفهايشان ميفهميدم، معتقد بودند كه كار بايد به شكل سازمان يافته صورت بگيرد و در عين احترام و علاقه به شهيد بخارائي و دوستانش، معتقد بودند كه كارهاي مقطعي به اين شكل، كارآئي لازم را براي از بين بردن رژيم ندارد. ميگفتند كه بايد جامعه دانشگاهي را آماده كرد و ميدانيد كه ارتباط آيتالله طالقاني و مهندس بازرگان با تيپ دانشگاهي بيشتر بود تا با تيپ بازاري. اينها گاهي در حرفهايشان ميگفتند كه كارها بايد ريشهايتر و گستردهتر از آنچه كه انجام ميشد، انجام شود و لذا به فكر ايجاد سازمان مجاهدين افتادند كه بعد به اين روز افتاد. البته وقتي مجاهدين را گرفتند و به زندان بردند، اخوي كه در زندان بودند، گاهي كه به ملاقاتش ميرفتم، از پشت ميلهها به من ميگفتند كه احتمالا آخر و عاقبت اينها درست از كار در نخواهد آمد و نسبت به موضوع التقاطي بودن افكار آنها با ماركسيسم، سوءظن داشتند.
اگر فيلم محاكمه خسرو گلسرخي را ديده باشيد، او با آنكه ماركسيست بود، از امام حسين(ع) حرف زد و گفت ما به اسلام احترام ميگذاريم. از اين طرف در محاكمه سال 50، نميدانم سعيد محسن بود يا يكي ديگر از مجاهدين كه در دادگاهي كه او و ناصر صادق و حنيفنژاد محاكمه ميشدند، گفت كه ما ماركسيسم را علم مبارزه ميدانيم.
*يعني چند سال قبل از تغيير ايدئولوژي رسمي...
*همينطور است. آنها همديگر را قبول داشتند. كوه كه ميرفتيم، عدهاي از چريكهاي فدائي خلق هم ميآمدند. اگر درست اسمش يادم باشد، سنجري نامي بود كه بعدها در درگيري كشته شد. به گفته يكي از اينها: "ماركسيسم ميگويد چگونه مبارزه كنيد، اسلام ميگويد براي چه مبارزه كنيد." و لذا التقاطي شدند و نهايتا كارشان رسيد به جائي كه ديديم و ديديد.
*پس شما عضو سازمان مجاهدين خلق نبوديد؟
*خير، يك ارتباط عادي بين دو فرد سياسي بود.
*پس چه موضوعي منجر به دستگيري شما شد؟
*جزئيات قضيه را اگر بخواهم بگويم خيلي مفصل ميشود. وقتي كه گروه نه نفري وحيد افراخته، دو تا از مستشارهاي آمريكائي را ترور كردند، من در شركت پولاد كه متدينين بازاري تشكيل داده بودند، مشغول كار شدم. من قبلاً در شركت مريخ كار ميكردم و آقاي هاشمي رفسنجاني كه مرا ميشناختند و با هيئت مديره شركت پولاد كشور هم آشنا بودند، به من گفتند كه چنين شركتي تاسيس شده و شما بيا برو آنجا كار كن. من هم به دفتر شركت در خيابان ايرانشهر رفتم كه تقريبا روبروي مسجد جليلي بود. ما رفتيم آنجا و مشغول كار شديم. دو نفر از دوستاني كه با آنها كوه ميرفتيم، يعني حسين خواجه عبدالوهاب، معروف به حسين بنكدارـ چون در بازار بنكداري داشت، به حسين بنكدار ميگفتندـ و حسن حسينزاده دستگير شدند.
*برادر خانم شهيد كچوئي؟
*بله، برادر حسين زاده اسمش محمد بود كه توي زندان به او ميگفتند: "محمدبيگناه". اين لقب را هم گمانم شهيد لاجوردي به او داده بود، چون توي زندان هر كس از او ميپرسيد: "چه كار كردي؟ چرا تو را به اينجا آوردهاند؟" ميگفت: "والله ما بيگناهيم. بيخودي ما را گرفتهاند." به ده پانزده سال حبس هم محكوم شد. حسن حسينزاده، بهكرات دستگير و زنداني ميشد. دائما او را ميگرفتند، به زندان ميآمد و دوباره ميرفت بيرون. جمال نيكوقدم، از بچههاي حزب ملل بود كه چند سالي در زندان بود و بعد آزاد شد.
موقعي كه حسن حسينزاده از زندان آزاد شد، با جمال نيكوقدم رفتيم به ديدنش. جمال نيكوقدم بسيار خوشبيان و خوشمجلس بود. به او گفت:«چند وقت است بيرون هستي؟ كي بايد دوباره برگردي زندان؟» موقعي كه حسن حسينزاده و حسين بنكدار را گرفته بودند و اينها در «تك نويسي» و زير فشارگفته بودند كه با من كوه ميرفتند و صحبت ميكردند. وقتي مرا گرفتند و زير فشار قرار دادند، ميگفتند براي تو "تك نويسي" شده. اسم نميبردند كه چه كسي درباره تو نوشته و چي نوشته. ميگفتند بايد خودت بگوئي. من هم تا وقتي كه توانستم مقاومت بكنم، حرفي نزدم و گفتم كوه رفتن، تفريح است، جرم نيست. بالاخره هم من اسم كسي را نبردم، ولي حسين بنكدار و حسن حسينزاده براي من«تكنويسي» كرده بودند.«تك نويسي» هم يعني اينكه فرد، زير فشار، رفقاي خودش را لو ميدهد و ميگويد كه كجاها رفتهاند و چه صحبتهائي كرديم.
وقتي كه مستشارهاي امريكائي را ترور كردند و كيهان، اين خبر را با تيتر درشت زد، من وارد دفتر كارم شدم و روزنامه را ديدم. محمد بستهنگار، داماد آقاي طالقاني، آن موقعها آمده بود و در آن شركت با ما همكاري ميكرد. خوشحال هم بودم كه دارند جرثومههاي جاسوس استعمار را از بين ميبرند. تحصيلداري آنجا بود كه كارهاي بانكي را هم انجام ميداد. آقائي هم بود كه از قزوين ميآمد و ميرفت و با ايشان هم در تماس بودم. بعدها توي حرفهاي بازجو متوجه شدم كه اين آقاي تحصيلدار، از عكسالعمل من نسبت به مسئله ترور مستشارها به ساواك گزارش داده بوده.
يادم هست آن روزها وقتي از در خانه ميآمدم بيرون، يك نفر در لباس متكدي جلوي خانه ما بود كه زيرچشمي مرا ميپائيد. يكي دو روز قبل از دستگيري هم، سرماخوردگي شديدي پيدا كرده بودم و رفتم به درمانگاه نزديك خانه كه آمپول بزنم و ديدم به جاي تزريقاتچي هميشگي درمانگاه، يك پرستار شيك و آلامد آنجا هست و َآمپول ميزند. بعدها متوجه شدم كه او مامور ساواك بوده. روزي هم كه مرا دستگير كردند، گلويم بهشدت درد ميكرد و وقتي از خانه آمدم بيرون، ديدم كه محل كاملا خلوت است و در خانهها بسته. معلوم بود كه محله را قرق و خانه را محاصره كردهاند.
*براي چنين جرمي عليالقاعده بايد خيلي شما را شكنجه كرده باشند...
*تا حدودي، البته حساسيت روي اخوي هم بود. ايشان ده سالي بود كه در زندان بودند و ما ميرفتيم و ميآمديم. يك افسر بداخلاق و هتاكي هم آنجا بود كه خيلي ملاقاتكنندهها را اذيت مي كرد و چريكهاي فدائي خلق، او را هم ترور كرده بودند. من هميشه به ملاقات اخوي ميرفتم و با زير و بم زندان آشنا بودم. اينها تصور ميكردند من جزو گروه وحيد افراخته هستم و حساسيتهايشان مضاعف شده بود. يادم هست در سلول كه بودم با خودم محاسبه ميكردم پنجشنبه و جمعه كه تعطيل است و احتمالا شنبه ميآيند به سراغم، اما صبح جمعه بود كه آمدند. لباس زندان، آبي كمرنگ بود. آن را ميانداختند روي سر و بعد بازجو آستين آدم را ميگرفت و او را به اتاق بازجوئي ميبرد. اگر در اتاق فقط يك نفر بود، اشكالي نداشت كه به اين طرف و آن طرف نگاه كني، ولي اگر چند نفر بازجوئي ميشدند، بايد مستقيم به بازجو نگاه ميكردي و حق نداشتي اين طرف و آن طرف نگاه كني، وگرنه توي صورتت ميزدند. "سين جيم" معروف اين بود كه مينوشتند: "س: هويت شما محرز است. خود را معرفي كنيد و فعاليتهايتان را بنويسيد." مشخصات خودمان را مينوشتيم و بعد هم اينكه كاري نكردهايم. يكي دو تا سئوال به اين شكل ميكردند. بعد ميگفتند بلند شو، و آن روپوش را دور سر آدم ميپيچيدند. بازجوي من اسمش شاهين بود كه بعد از انقلاب اعدام شد. البته اسم مستعارش شاهين بود. شروع كردند به زدن مشت و لگد. من احساس ميكردم صورتم كج شده! بعد آستين مرا گرفتند و توي دايره كميته مشترك چرخاندند و گفتند: "چريك الفتح". آن روزها چريكهاي ياسرعرفات و الفتح به اين روز نيفتاده بودند، بلكه نماينده مشخص مبارزه عليه صهيونيسم در خاورميانه و بلكه دنيا بودند و كارهايشان جالب بود.
*مبارزين ايراني را هم زياد آموزش داده بودند...
*شنيده بودم كه حنيفنژاد و بعضي از مجاهدين به آنجا رفته و آموزش ديده بودند. وقتي كه پذيرائي به عمل آمد، مرا به اتاق شكنجه بردند. ظاهرا اول زنداني را ميزدند تا بدنش گرم و براي شكنجه ديدن، آماده شود. الان هم آن تخت فلزي كه زنداني را روي آن ميبستند و شلاق ميزدند، در موزه عبرت هست. دست و پاهاي زنداني را با تسمه ميبستند، همين طور چشمهايش را تا جائي را نبيند و آنقدر با كابل به كف پاي زنداني ميزدند كه ميتركيد و خون بيرون ميزد. بعد از اين، حسيني كه "سربازجو" بود ميآمد و به بازجوها دستور ميداد كه چه كار كنند. گاهي هم خودش شكنجه ميكرد. هيكل درشت و چهره كريهي داشت و از بس ترياك ميكشيد، صورتش قهوهاي و تيره و به رنگ ترياك شده بود. فوقالعاده زشت و هتاك بود. با آن هيكل سنگين مينشست روي سينه من و وقتي حس ميكرد كه نفسم دارد بند ميآيد، بلند ميشد.
به هرحال با آن پاهاي ورم كرده، ما را در دايرههاي كميته مشترك ميدواندند. بلافاصله بعد از هر شكنجهاي هم ما را ميبردند پانسمان كه زخمهايمان چرك نكنند و كارمان به بيمارستان نكشد. من هرگز تصور نميكردم پاهايم خوب شوند، چون تا زانو، سياه و متورم شده بودند و آنها را باندپيچي و پانسمان ميكردند كه منتهي به قطع پا نشود. پاها را پانسمان ميكردند و دوباره روز بعد همان حكايت بود، طوري كه ما نميتوانستيم روي پا راه برويم و وقتي ميخواستيم به اتاق بازجو برويم، نشسته ميرفتيم.
يك روز در اتاق بازجوئي نشسته بودم كه يكي از بازجوها از پشت سر من گفت كه اين را بفرستيد به سلولش. اين موقعي بود كه وحيد افراخته و گروهش را دستگير كرده بودند كه اين براي ما فرجي بود و توانستيم براي مدتي استراحت كنيم.
*در واقع اتهام ترور مستشارها از شما رفع شد، چون وحيد افراخته، همه را لو داده بود و احتمالا اسمي از شما نبرده بود...
*بله. منيژه اشرف زاده كرماني، اگر اسمش را درست گفته باشم، جزو گروه افراخته بود و اعدام شد. به دليل كرماني بودن او، هنوز تاحدي به من مظنون بودند. بازجو كه گفت او را به سلول برگردانيد، خيلي خوشحال شدم. طبقه اول و دوم كميته مشترك سلولهاي انفرادي بود و طبقات بالاتر سلولهاي جمعي كه وقتي بازجوئيها تمام ميشد تا وقتي كه زنداني را ميبردند به زندان قصر، در آنجا بود. بازجوئي بود كه نميدانم به او براي ما سفارش شده بود، در هرحال ميآمد و دائما به بازجوي من ميگفت اگر بازجويي اين تمام شده، او را بفرستم بالا و بازجوي من ميگفت: "نه! اين هنوز حرفهايش تمام نشده." دائما هم سلول ما را عوض ميكردند كه من نفهميدم فلسفهاش چيست. مدتها توي زندان بودم و ديديم خبري نشد و خدا را شكر ميكرديم. در عين حال كه زخم پاها هم ناجور شده بود و نميشد روي آنها شلاق بزنند. وضعيتي بود كه روز و شب، يك نفس صداي شكنجه در كميته مشترك ميپيچيد، مخصوصا وقتي كه گروه افراخته را آوردند، وضعيت بسيار وحشتناكي بود. پاها و گردنهايشان را با زنجير بسته بودند و اين طرف و آن طرف ميكشيدند.
يك بار نميدانم از بازجوئي برميگشتم و يا از اتاق پانسمان كه ديدم چون جا نبوده، يك نفر را توي راهرو خوابانده و رويش پتوئي را انداختهاند. مامور داشت مرا داخل سلول ميبرد كه پتو از صورت او كنار رفت. من لبخند زدم و مامور شروع كرد مرا با باتوم زدن كه چرا ميخندي؟ اين تازه وقتي بود كه بازجوئي تمام شده بود و قرار بود مرا به زندان قصر بفرستند! وقتي بازجوئي و شكنجه زنداني در كميته مشترك تمام ميشد، بازجو پرونده را امضا ميكرد و ميفرستاد براي دادرسي ارتش كه بعدا محاكمه رسمي شود.
يك بار در بارجوئي بودم كه پيرمردي را ديدم كه به او ميگفتند استاد و پروندههاي سبك را به او ميدادند كه مشغول باشد. احتمالا مامور آگاهي يا شهرباني بود. روي من به طرف بازحوي خودم بود كه ديدم او به يك متهم ارمني كه اسمش يادم نيست، ميگويد دستت را بگير و مثل معلمها كه كف دست بچهها خطكش ميزنند، به كف دست او ميزد و به اين شكل او را تنبيه ميكرد. فحشهاي ركيكي هم ميداد و فرياد ميزد كه تو ارمني هستي و اسمت ... است، چرا گفتي اسمم علي است كه تو را ببرند زندان قصر؟ متهم هم با همان لهجه ارمني ميگفت: "در سلول كه بودم يك روحاني به من پيشنهاد كرد كه مسلمان بشوم، من هم اين كار را كردم و اسمم را گذاشتم علي. يك نفر از مامورهاي شما آمد و گفت علي كيست؟ من هم گفتم من و مرا برداشتند و بردند زندان قصر. تقصير من چيست؟" بازجوها خندهشان گرفته بود و او دائما اين حرف را تكرار ميكرد. ما روزهاي قبل شنيده بوديم كه از آن در اصلي آهني يك نفر فرياد ميزد و ميگفت كه مثلا خاچاتور... و هيچ كس جواب نميداد. بعد ميآمد در تك تك سلولها را باز ميكرد ميپرسيد تو اسمت چيست؟ و ما جواب ميداديم. گمانم حدود يك هفته بود كه دنبال اين متهم ميگشتند و او اسمش را قلابي گفته بود و او را به زندان قصر برده بودند و اينها داشتند دنبالش ميگشتند. حالا اين بنده خدا كي بود؟ آشپزِ خانه يكي از امريكائيهائي كه ترورشان كرده بودند. بعد از ترور مستشاران امريكايي هر ايرانياي را كه به نوعي در اطراف آنها بود، گرفته بودند كه ببينند قضيه از چه قرار است.
وكيل بند كه هر24 ساعت يا هر دو سه روز يك بار عوض ميشد، مامور رسيدگي به سلولهائي بود كه در اختيارش بودند و به مسئله غذا و بيماري زندانيها و امثالهم رسيدگي ميكرد. در زندان قصر هم همينطور بود و اگر شنيده باشيد، اسمش ستار مرادي بود كه بعد از انقلاب در كرج يا قزوين شيشهفروشي باز كرد و چون كاري نكرده بود، محاكمه يا تعقيب نشد. آذربايجاني بود و لهجه غليظي هم داشت و بچهها سر به سرش هم ميگذاشتند.
در سلولها تنهائي، بهخصوص اگر چندين ماه طول بكشد، خيلي سخت است و انسان آرزو ميكند كه يك نفرـ هركه ميخواهد باشدـ بيايد و با او صحبت كند. وكيل بند در اصلي را باز كرد و فرياد زد: "كساني كه يك نفره هستند، بگويند." يادم هست كه من شماره سلولم 12 بود. فرياد زدم: "شماره 12". فكر كردم چون چند بار پرسيد، لابد ميخواهد يك نفر را پيش ما بياورد كه از تنهائي در بيائيم و خيلي خوشحال شدم. آمد و در را باز كرد و فرياد زد: "چرا گفتي؟" و شروع كرده به پاهاي زخمي من لگد زدن. هر چه مي گفتم خودت پرسيدي و من هم جواب دادم، بيشتر لگد و فرياد ميزد.
*پس در عملكرد آنها هيچ منطق خاصي وجود نداشت...
*همين طور است. در زندان قصر، بعد از صبحانه يا ناهار، وقت هواخوري ميدادند. دراين فاصله، ما با هم حرفهاي خودمان را ميزديم و قرار ميگذاشتيم وقتي ما را براي بازجوئي ميبرند، يك حرف را بزنيم كه توي حرفهايمان تناقض در نيايد. بعد ما را به سلولهايمان برميگرداندند و در را هم قفل ميكردند. به اين ترتيب موقعي كه "زير هشت" ميرفتيم، حرفهايمان يكي بود و ميديدند كه وقت هواخوري ابدا حرف سياسي نزدهايم، در حالي كه واقعيت امر چيز ديگري بود، اما آنها از حرفهاي ما باخبر نميشدند، با اين همه ميريختند سرمان و با باتوم، حسابي ما را ميزدند. هيچ منطقي بر رفتارهايشان حاكم نبود. هدفشان فقط اين بود كه مبارزين را ببرند و اطلاعاتي را كه ميخواهند از آنها به دست بياورند. در اواخر سال 55 و اوايل سال 56 بود فضاي باز سياسي شروع شد، ولي اين كار كم و بيش ادامه داشت.
*جشن سپاس كه در آن عدهاي از زندانيها را آزاد كردند در بهمن55 بود...
*گمانم همين موقع باشد. يك سالن بزرگي را خالي كردند و به همه ما برگهاي دادند كه در آن سئوالات زيادي را مطرح كرده بودند و از ما خواستند جواب بدهيم. سئوال محوري آنها اين بود كه آيا تا كنون تقاضاي عفو كردهايد يا نه؟ و ما جواب داديم. احتمالا بعد از آن بود كه عدهاي را آزاد كردند. البته فضاي باز سياسي را شروع كرده بودند و بعيد نبود كساني چون آقاي عسگراولادي، شهيد عراقي، آيتالله انواري و امثالهم را كه سابقه 13 سال زندان داشتند، آزاد كنند. بعد كمكم همه زندانيها را بردند كه اين پرسشنامه را پر كنند.
*شما از جرم مشاركت در ترور مستشارهاي امريكائي تبرئه شديد، پس چرا شما را زنداني كردند و مدتي طولاني نگه داشتند؟
*جرم من در دادگاه ارتباط با مجاهدين بود. تا آخرين مرحله پرونده را به ما نشان ندادند، ولي من اظهارنظر بازجو را كه ديدم، نوشته بود: "ارتباط متهم با سازمان مجاهدين خلق، محرز است." البته يكي دو نفر غير از آقاي بنكدار و حسينزاده با ما آشنا بودند كه اسمشان يادم رفته، ولي در پرونده هست كه اسمشان را آقاي بنكدار گفته بود. آخرين قراري كه گذاشتيم در چهار راه وليعصر (پهلوي سابق) بودكه نميدانم چطور شد كه آن قرار از بين رفت.
*آيا با شهيد رجائي هم ارتباط داشتيد؟
در اواخر كه شهيد رجائي و عدهاي ديگر را از اوين به قصر آوردند، ايشان را ميديدم. ما پيش از آن در زماني كه در دروازه دولاب، در منزل شهيد باهنر مينشستيم، ايشان ميامدند و ما در آنجا با ايشان ملاقات ميكرديم.
*در سال 49؟
*خير، زودتر بود.
*اين زماني بود كه شهيد رجائي و باهنر، مدرسه رفاه را تشكيل دادند...
*بله، با آقاي هاشمي و شهيد بهشتي اين مدرسه را درست كردند. ساختمانش هنوز نيمه تمام بود و ما را براي افطاري دعوت كردند و آقاي هاشمي صحبت كردند و گفتند بنا داريم اين ساختمان را تمام كنيم. بعد از افطار يادم هست كه بازاريها 800 هزار تومان جمع كردند كه در آن زمان پول خيلي زيادي بود. وقتي با شهيد باهنر زندگي ميكرديم، شهيد احمد رضائي هم پيش ما ميآمد، همين طور آقاي جلالالدين فارسي، آقاي شانهچي كه اخيراً فوت كرد. وقتي آقا از مشهد ميآمدند، جلساتي در منزل مرحوم شانهچي برگزار ميشد كه ما هم ميرفتيم. شبي را شخصا يادم هست كه آقاي طاهر احمدزاده صحبت كرد. ايشان سخنران بسيار خوبي بود و اطلاعات جالبي هم داشت.
*پسرهايشان از چريكهاي فدائي خلق بودند...
*بله، اتفاقا يك بار در منزل مرحوم شانهچي بوديم كه ايشان گفت: "امشب مسعود احمدزاده ميآيد كه سخنراني كند. نوبت اوست." ما هرچه انتظار كشيديم، نيامد. احتمالا كارهاي مهمتري داشت و دنبال آن كار رفته بود.
*در زندان هم با شهيد رجائي بوديد؟
*بله، ايشان كه از اوين به زندان قصر پيش ما آمدند، در اتاق 4 با آقاي بهزاد نبوي بوديم و از مجاهدين هم جدا شده و سفرهمان را جدا كرده بوديم. نماز جماعت هم ميخوانديم. يك مامور هم ميآمد و اسم كساني را كه در نماز جماعت شركت كرده بودند، يادداشت ميكرد. تنبيه زندانهاي سياسي اين طور بود كه آنها را ميبردند جزو زندانيان عادي. من و شهيد رجائي و چند نفر ديگر را كه نماز جماعت ميخوانديم، بردند به زندان عادي. در آنجا هم ماها را در اتاقهاي مختلف پخش ميكردند كه باز با هم نباشيم. بعد هم به زندانيان عادي ميگفتند كه اينها آدمهاي خطرناكي هستند و با آنها حرف نزنيد. اينها قاتل و قاچاقچي و امثالهم بودند و تابستانها كه با زيرپيراهني ميگشتند، ميديديم كه همه تنشان خالكوبي است. مامورها كه بودند، اينها پرخاش ميكردند و فحش ميداند، ولي وقتي ميرفتند، با ما گرم ميگرفتند و ميوه و غذا ميآوردند و ميگفتند هر فرمايشي داريد بگوئيد و كاملا تحويلمان ميگرفتند و از ما پذيرائي ميكردند. در نماز جماعت معمولا شهيد رجائي جلو ميايستاد و چون فشار كم شده بود، آقايان به اداي نماز جماعت ادامه دادند، تا وقتي كه قضيه صليب سرخ و عفو بينالمللي پيش آمد. تختهاي زندان سه طبقه بود و ما ميرفتيم طبقه سوم و مدتي با شهيد رجائي قرآن ميخوانديم.
*تفسير خاصي را ميخوانديد؟
*نه، آيه را ميخوانديم و شهيد رجائي هم اطلاعات خوبي داشت و مطالب را خوب بيان ميكرد. يادم هست درباره دعاهاي حضرت امير(ع) تفسيري را از شهيد رجائي شنيدم كه فوقالعاده با عقل و منطق من جور بود و بهقدري در قلبم نشست و تاثير كرد كه اثر آن را هرگز از ياد نبردم و كمتر تفسير آن دعا را اينگونه شنيدم. ايشان آيات قرآن را هم خيلي زيبا تفسير ميكرد. يادم هست با هم پينگپونگ بازي ميكرديم. بعد از ايجاد فضاي باز سياسي آمدند و به ما تشك و بالش و پتوهاي نرم و ميز پينگ پونگ دادند كه وقتي نمايندگان عفو بينالمللي و صليب سرخ ميآمدند، زندانها را به حالت قبل نبينند. وضع غذاي ما هم خوب شده بود.
*اين وضع مربوط به چه سالي است؟
*سال 56، يك بار آمدند و گفتند كه يك نفر از صليب سرخ آمده. البته قبل از آن بازجوها آمدند و گفتند مواظب باشيد با آمدن اينها خبري نميشود. دوباره كميته برقرار است و حرف زيادي بزنيد، شكنجه ادامه دارد. ولي در عين حال قضيه جديتر از اينها بود، چون وقتي ما در اتاق جمع شديم، يك آدم قدبلند كه اسمش يادم نيست و چند سالي در امريكا بود و انگليسي ميدانست، آمد و حرفهاي ما را ترجمه كرد. افسر نگهبان در اتاق قدم ميزد. ما به صليب سرخيها گفتيم كه اين آقا مزاحم ماست و نميتوانيم حرف بزنيم. به او بگوئيد برود بيرون. مامور صليب سرخ رفت و به رئيس زندان گفت به مامورتان بگوئيد از اتاق برود بيرون و افسر نگهبان هم مجبور شد برود بيرون. يكي دو ماه قبل از آن ما جرئت نداشتيم با پليس، اين طوري حرف بزنيم.
بعد ديديم كه لحن پليس عوض شده، پاسباني بود كه بسيار توهينآميز رفتار ميكرد. يادم هست كه وقتي ملاقاتيها پول يا خوراكي ميآوردند، بسيار رفتار زنندهاي داشت. بعد از جريان فضاي باز سياسي، همين آدم ميآمد و ميگفت: "آقاي حجتي! امري؟ فرمايشي؟" رويهشان خيلي عوض شده بود. آن روزها اگر ميخواستيم به بند ديگري برويم، همين كه تقاضا مينوشتيم، فورا قبول ميكردند. قبلا مگر ميشد از اين تقاضاها كرد؟
دو سه ماه آخر بندها قاتي شد و همه زندانيها ميآمدند و ميرفتند. از آبان 57 آزادي زندانيهاي سياسي شروع شد. صفر قهرماني از زندانيهاي قديمي دنيا بود. دو نفر در دنيا بودند كه طول مدت زنداني سياسي آنها از همه بيشتر بود. اولي رودلف هس، معاون هيتلر بود كه حدود 35، 40 سال در زندان بود، بعد صفر قهرماني بود كه 33 سال در زندان بود، يعني از زمان اعدام افسران حزب توده در سال 1324 تا 1357 و سومي هم ماندلا بود. وقتي كه صفر قهرماني آزاد شد، تودهايها و چپيها غوغائي به راه انداختند. او را از سلولي به سلول ديگر ميبردند و فرياد ميزدند صفر قهرماني! من در سوم آبان 57 آزاد شدم و آقاي طالقاني و آقاي منتظري روز بعد آزاد شدند.
*نحوه برخورد شهيد رجائي با فتواي علما در داخل زندان، محل مناقشاتي است. عدهاي ميگويند ايشان سخت پايبند به اجراي اين فتوا بود و عده ديگري معتقدند كه ايشان چندان آن را رعايت نميكرد. شما كه در زندان قصر، همزنداني ايشان بوديد، برخوردشان را با فتوا چگونه ديديد؟
*من بحثي در اين باره با ايشان نداشتم، ولي سفره ما از مجاهدين كاملا جدا بود و شهيد رجائي دقيقا رعايت ميكرد.
*پس شهيد لاجوردي و شهيد رجائي و تيم مذهبيها اين فتوا را رعايت ميكردند؟
*دقيقا، مخصوصا خدا رحمت كند شهيد لاجوردي خيلي روي اين موضوع حساس بود. در زمستانها ايشان در يك كتري گل گاوزبان دم ميكرد و روي بخاري ميگذاشت. گاهي اوقات به ما هم يك ليوان ميداد. ايشان بسيار نسبت به اين قضيه حساس بود و رعايت ميكرد. قبلا و در زماني كه سفره همه يكي بود و ماركسيستها و مجاهدين و مذهبيها سر يك سفره مينشستند، شهيد لاجوردي اين كار را نميكرد. ما آن موقعها يك كمي روشنفكرزده بوديم و با ايشان بحث ميكرديم. شهيد لاجوردي ميگفت: "ما بايد درباره چيزهائي كه شك داريم، احتياط كنيم، ولي درباره چيزهائي كه يقين داريم كه نميتوانيم كجدار و مريز رفتار كنيم."
*شهيد رجائي جزو مبارزيني بود كه خيلي شكنجه شد و در كمتر جائي هم از اين شكنجهها ياد شده. حتي در يكي از گفتوگوهائي كه با يكي از زندانيان سياسي داشتيم، ميگفت من در اتاق بازجوئياي بودم كه شهيد رجائي را در آنجا شكنجه ميكردند و ديدم كه صداي بازجو ميلرزد. بعد از آنكه شهيد رجائي را بردند، با استيصال گفت:«اين، پدر ما را درآورد از بس مقاومت كرد!» آيا از شكنجهها و آثاري كه بر بدن ايشان مانده بود، در زندان قصر چيزي را به ياد ميآوريد؟
*البته مدتها از شكنجه ايشان گذشته بود. شهيد رجائي بخش اعظم زندانش را در اوين طي كرده بود و آن اواخر، ايشان را به قصر آوردند. يادم هست كه دندان جلوئي ايشان شكسته بود و دكتر يك ميله آهني در آن گذاشته و وصل كرده بود. در اواخر، اوضاع زندان از نظر پزشكي بهتر شده بود و لذا هر كسي كه ميخواست دندانش را معالجه كند، اين امكان تا حدودي فراهم بود. وقتي كه ايشان و شهيد باهنر به شهادت رسيدند، جنازهها زغال شده بود و نميشد تشخيص داد كه كداميك شهيد رجائي است و كداميك شهيد باهنر و اين مسئله مطرح شد كه آيا ايشان دندان فلزي داشتهاند و معلوم شد كه اين فلز باقي مانده است، منتهي نكته جالب اينجاست كه زماني كه با شهيد باهنر زندگي ميكرديم، گمانم در سال 43 بود كه با ايشان به قم رفتيم. در هنگام بازگشت، اتوبوس ما بهشدت تصادف كرد و همه ما دهانمان به ميله صندلي جلو خورد و لب اغلب مسافران چاك برداشت و دندان جلوئي شهيد باهنر شكست. در ميدان شوش پياده شديم و به درمانگاه رفتيم تا زخمها را بخيه كنيم. دندان شهيد باهنر، سياه شد و ايشان ناچار شد آن را معالجه كند و براي دندان ايشان هم ميله فلزي كار گذاشتند و لذا پس از شهادت، تشخيص جنازه آندو از هم بسيار دشوار شده بود.
شهيد رجائي از شكنجههائي كه تحمل كرده بود، حرفي نميزد. هنگامي كه فضاي باز سياسي ايجاد شد، شاه به خبرنگاران خارجي گفته بود دستور دادهام كه از اين به بعد، ديگر كسي را شكنجه ندهند، معلوم ميشود كه تا آن موقع شكنجه ميدادند! اولين گروهي كه براي بازديد از اوضاع آمد، از طرف دربار بود. اينها نشستند و آثار شكنجه را كف پا و بدن زندانيها را ديدند. از صليب سرخ هم آمدند و اين آثار را ديدند. ما موقعي در زندان بوديم كه فصل شكنجه گذشته بود و آنقدر وضعمان خوب شده بود كه برايمان ميز پينگ پونگ آورده بودند و من و شهيد رجائي بازي ميكرديم. در فضاي باز سياسي يك رفاه نسبي براي زندانيها فراهم شده بود. آشپزخانه را دست خودمان داده بودند. قبلا آشپزخانه غذاي بسيار نامطبوعي داشت و غذاها پر از سنگ و پوست گاو و گوسفند بود، ولي در چند ماه آخر كه خودمان آشپزخانه را دست گرفتيم، غذا بسيار مطبوع بود و خلاصه اينكه خيلي خوش ميگذشت!
*شما در عين حال كه با بعضي از سران قديمي سازمان مجاهدين رفاقت داشتيد، اما هيچگاه عضو سازمان نشديد. آيا اين آشنائي باعث نشد كه آنها در زندان براي جلب و جذب شما تلاش كنند؟ نوع ارتباطگيريهايشان چگونه بود؟
*چرا، بعضي از آنها خيلي سعي ميكردند اين كار را بكنند. از آنجا كه من با شهيد احمد رضائي و شهيد حنيفنژاد رفاقت داشتم، آنها سعي ميكردند مرا جذب كنند و اوايل طوري با من رفتار ميكردند كه گوئي يكي از اعضاي سازمان هستم، ولي وقتي تغيير ايدئولوژيك پيش آمد، متوجه شدند كه اين جور نيست. يادم هست كه به يكي از آنها گفتم براي من، اول مكتب مطرح است، بعد سازمان. آنها تصور ميكردند كه من عضو هستم و فقط منتظرم كه روابط صميميتر شود و بروم جزو كادر! ولي بعد از حرفهائي كه ميزدم و انتقاداتي كه كردم، فهميدند كه من اهل اينكه نظريات آنها را دربست قبول كنم، نيستم و فاصلهها از همين جا شروع شد.
سفرهها را كه پهن ميكرديم، هر دو نفر در يك ظرف غذا ميخوردند و من ابداً تمايل نداشتم با مهدي يا حسين ابريشمچي كه سعي داشتند با من هم كاسه بشوند، غذا بخورم. حسين ابريشمچي همان كسي است كه در شكنجه و كشتن سه تن از پاسدارها شركت داشت. مهدي هم كه كادر مركزي مجاهدين است و همسرش را طلاق داد كه زن مسعود رجوي شود. به هرحال مهدي دائما به من ميچسبيد و سعي داشت مرا به حرف بكشد. هميشه موقع صرف غذا، آنهائي كه گرسنهتر بودند، اول مينشستند و آنهائي كه تك ميماندند داد ميزدند نفر! نفر! البته بعد از اينكه آشپزخانه دست خودمان افتاد، وضعيت بهتر شد.
*شيرينترين و تلخترين خاطرات شما از زندان چيست؟
*در زندان كميته فشارهاي سختي روي ما بود، مخصوصا اينكه به خاطر اخوي روي من حساسيت زيادي داشتند. يك بار پاي من زخمي بود و از آن خون ميچكيد و همان بازجوئي كه گفتم به او استاد ميگفتند، آمد و روزنامهاي را زير پاي من گذاشت و به من قطره سنبلالطيب داد كه بخورم و قلبم ناراحت نشود. از آنجا كه من از يك بازجو توقع چنين كاري را نداشتم، بهخصوص كه در مقابل چشم بازجوي ديگري اين كار را كرد، برايم بسيار غيرمترقبه و در عين حال، نشاط آور و خوشحالكننده بود. تا امروز هم نميدانم او چرا اين كار را كرد. در آن شرايط سياه وتلخ كه آنها چنگالشان را تا استخوان انسان فرو ميبردند، دادن قطره قلب توسط بازجو، گشايش و فرج بزرگي بود. رئيس زندان قصر سرهنگ محرري بود و من از سابق، يعني از سال 43 و وقتي كه سروان بود، او را ميشناختم. او هم مرا ميشناخت. يك بار به ملاقات مرحوم عليآقا، اخويمان رفته بودم كه ممنوعالملاقات بود و من دنبال راهي ميگشتم كه بتوانم با ايشان ملاقات كنم. در آن موقع لطفالله ميثمي را كه دانشجو بود، گرفته بودند و اجازه ملاقات داشت. من براي ملاقات با او برگه گرفتم و به ملاقاتش رفتم و به ميثمي گفتم برو به اخوي بگو بيايد. اخوي در طبقه بالا بود. او رفت و اخوي را خبر كرد و آورد پائين. داشتيم از پشت ميلهها صحبت ميكرديم كه محرري از آنجا رد شد و ما را ديد و با حيرت گفت: "من به شما اجازه ملاقات ندادم، شما چه جوري آمديد؟" و دستور داد ما را بگيرند. ما سه نفر بوديم و ما را به زندان قزل قلعه بردند و پروندهمان را به دادرسي ارتش دادند و از اين مصائب داشتيم. بعد از چند روز فهميدند كه قصد ما فقط يك ملاقات ساده بوده و از ما تعهد گرفتند و آزدمان كردند.
*از روز آزادي برايمان تعريف كنيد.
*روز نبود و شب بود. آن شب صفر قهرماني آزاد شد كه خيلي از او تجليل و استقبال شد و حسابي برايش شعار دادند. اسامي ما را هم خواندند كه وسايلمان را جمع كنيم. ما از چند روز قبل شنيده بوديم كه زندانيها آزاد ميشوند و اسممان را هم روز پيش در روزنامهها خوانده بوديم و منتظر بوديم كه ما را صدا بزنند، البته اسم مرا محمد مجتبي كرماني نوشته بودند كه من احتمال دادم خودم باشم. وقتي كه ميخواستيم بيرون بيائيم، من جوراب نداشتم. چند روز قبل براي حسين ابريشمچي، چند جفت جوراب آورده بودند كه من يك جفت از او گرفتم. در هرحال ما خداحافظي كرديم و ما را سوار اتوبوس هاي زندان كردند. رفتيم و ما را ميدان بهارستان پياده كردند. يادم هست كه بيشتر از 5 تومان توي جيبم نداشتم و يكي از دوستان كه همراهم بود پرسيد: "پول داري؟" پول را به او دادم و تاكسي گرفتم تا به خانه برسم و به راننده گفتم منتظر بماند كه پول بياورم. و سرانجام روز آزادي فرا رسيد.
*منبع: شاهد ياران
«ويژه نامه 30 سالگي انقلاب اسلامي»در خبرگزاري فارس
انتهاي پيام/
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد
شد
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.
پر بازدید ها
پر بحث ترین ها
بیشترین اشتراک
تازه های کتاب